همراه...
این روزها کسی از ثابتش استفاده نمیکند ..!
همه اعتباری می خواهند و قابل تعویض!
همراه را عرض میکنم …
فکر میکرم در قلب تو محکومم به حبس ابد...
به یک باره جا خوردم..
.
وقتی زندان بان به سرم فریاد زد:
هی ... تو
آزادی!!
ایــن روزهـــآ
بیشــتر از هــر زمــآنی
دوسـتــ دارمــ خــودمــ باشــمــ !!
دیگــر نـه حــرص بدســت آوردنــ را دارمــ
و نه هـــراس از دســت دادنــ را ..
هرکـــس مـــرا میـــخواهد بـخـــآطــر خــودمــ بخواهــد
دلــم هـــوای خـــودم را کـــرده اســت .
همین.........................
زندگی باید کرد...... گاه با یک گل سرخ ..... گاه با یک دل تنگ ......
روزگاری هم اگر...
دیوانه ات بودم
گذشت...!
با خیال راحــﭟ بـرو عشق مَـن
نگران لـرزش صدام نباش..
این بُغض لعنتـﮯ زیادے جا خوش کـردﮧ
شکستنـﮯ نیسـﭟ..
باهاش کنار میام...
تو بـُـرو...
خوبم...از حالم نپرس...ملالی نیست
فقط:گاهی
خاطره ها هجوم می آورند!!!
اما من سخت مقاوم ام،خیلی که دلم بگیرد "گریه میــــکنم"!
خستـــــــــــــــه ام...
نــــــــه از راهی که آمده ام!!!
یا انتـــظاری که گاه امانم را میبُرد....
خسته ام از تـــکرار ندیدنت.....
از کسی که دلش گرفته............
نپرسید: چرا؟!..................
ادمها وقتی نمی توانند "دلیل ناراحتیشان " را بیان کنند....
دلشان میگیرد...!!
رفت...
اونی که قرار بود تا آخر دنیا باهام بمونه رفت،
دیگه به آخر دنیا اعتقادی ندارم..
با رفتنش اعتقادم هم رفت...
ساکت که می مانی...
میگذارند به حساب جواب نداشتنت!عمرا...
بفهمند داری جان میکنی،تا حرمتهارا نگه داری..!!!
شما یادتون نمیاد . . .
یه زمانی دلش واسم تنگ می شد .
یه زمانی اگه یک ثانیه ازم خبر نداشت زمین و زمان و بهم می دوخت .
راحت بگم . . .
یه زمانی عزیز دل کَسی بودم . . . . ولـــــــــــــی . .
می روم ...
چمدانم را نمی برم ...
سنگین است روزهــایی که بی تو زندگی کرده ام !
یــــــ ـادمان باشد ؛
در این گرانیـــــــ ـ احساسِ مان را خرج بـے احساسـےهاے کسـے نکنیم . . . .
که سرانجآمش ورشکستگیست . . . .
بودم!
دیــــــــــــدم با دیگری شـــادتری
......
رفتــــــــــم
اینجا ؛ احساس ، فروشی شده …
عشق ، اجاره ای شده …
و تنهایی هم برای ما آدم شده …
الو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده.بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ...هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟ فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟ بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما... بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛ بگو زیبا بگو، هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا؟این مخالف تقدیره چرا دوست نداری بزرگ بشی؟ آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟ سخته؟ مگه اینطوری خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت نمی شه باهات حرف زد...خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ، محبوب ترین مخلوق من ... چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا دردستشان جا میگرفت کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا برای تو کوچک است ...بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت
منبع: وبلاگ اسایش و ارامش